شيوة تربيتي شهید بهشتی




گفتگو با ملوك‌السادات بهشتي « دخترشهید بهشتی (رحمت الله علیه ) »

پدرم تنها فرزند پسر خانواده بودند و در محيطي پر از محبت، صفا و صميميت و نهايت ساده‌زيستي بزرگ شدند. پدربزرگ من مردي عالم و بزرگوار و صاحب عزت نفس و پايبند به احكام اسلام و به ويژه به رزق حلال بودند. مادربزرگ من نيز زني بسيار با تقوا و حافظ قرآن و ساده زيست بودند و به شدت از دروغ، ريا و غيبت پرهيز مي‌كردند. مادربزرگم دروس اصلي فقه را نزد پدرشان خوانده بودند، آن‌گونه كه طلاب پدربزرگم، از تقريرات ايشان، يادداشت برمي‌داشتند. ايشان در منزل خود براي دختران خانواده‌هاي بي‌بضاعت، كلاس‌هاي تعليم احكام و قرآن تشكيل مي‌دادند و حتي از اطراف اصفهان هم افرادي در اين كلاسها شركت مي‌كردند. پدربزرگم هرگز زير بار منت كسي نمي‌رفتند و مقيد بودند كه در خانه، كارهايشان را خودشان انجام دهند.
‌اولين خاطره‌ام به زماني برمي‌گردد كه پدر به تأسيس مدرسه دين و دانش همت گماشتند و اولين كلاسها در منزل مسكوني ما تشكيل مي‌شدند. دوران بسيار سختي بود، اما چون پدر قصد داشتند به تربيت دانش‌آموزان همت گمارند و آنان را از آموزه‌هاي ديني و نيز دروس جديد بهره‌مند سازند مادر كه در آن زمان دو فرزند خردسال داشتند، پدر را در راستاي تحقق اين آرمان والا همراهي مي‌كردند و روزها تا پايان ساعات كلاسها و تعطيلي آنها، در اتاقي كه به يك حياط خلوت راه داشت به سر مي‌برديم.
پدرم به پدر بزرگ مادريم، مرحوم آقاي سيدمحمدباقر مدرس مطلق كه از علماي اصفهان بودند، بسيار علاقه‌ داشتند و پيوسته از ايشان به نيكي ياد مي‌كردند. البته آقاي مدرس نيز به پدرم علاقه بسيار داشتند و چون فرزند پسر نداشتند، پدرم را فرزند خود تلقي مي‌كردند. مادر، خواستگاران بسياري داشتند، اما هميشه مترصد بودند با خانواده متديني وصلت كنند و به همين دليل پدرم را كه طلبه بسيار هوشمند و با ذكاوتي بودند، انتخاب كردند. هرچند پدر تمكن مالي بالايي نداشتند، اما شخصيت بي‌نظيرشان از همان جواني،‌ انسان‌هاي آگاه را متوجه مي‌ساخت. مادرم مي‌گفتند كه پدر از همان ابتداي زندگي، وضعيت خود را صادقانه برايشان توضيح داده و گفته بودند كه زندگيشان طلبگي است و پيوسته چنين خواهد ماند.
‌مادر بزرگم مي‌گفتند كه پدر در كودكي و نوجواني با همه بچه‌ها فرق داشته و در بازيها و مخصوصا دعواهاي كودكانه، وارد نمي‌شدند. مادربزرگم مي‌گفتند كه در تمام دوران بارداري، پيوسته قرآن را قرائت و ماهي يك بار ختم مي‌كردند. هنگامي هم كه طفل به دنيا آمد، هنگام شيردادن براي او قرآن مي‌خواندند. پدرم از هوش و ذكاوت خاصي بهره‌مند بودند و موقعي كه مادر بزرگ قرآن مي‌خواندند، چشمهايشان برق مي‌زد، انگار كه متوجه مي‌شدند مادربزرگ چه مي‌خوانند.
‌ما معمولاً سعي مي‌كرديم كاري نكنيم كه پدرم ناراحت شوند، اما هنگامي هم كه چنين وضعي پيش مي‌آمد، با آن كه ناراحت مي‌شدند، ابدا شدت عمل به خرج نمي‌دادند، بلكه سعي مي‌كردند با گفت‌وگو و علت‌يابي و راهنمايي، مشكل را حل كنند.
من پدرم را دوبار خيلي ناراحت ديدم. يكي هنگام دريافت خبر فوت پدرشان كه با ماشين يكي از اقوام به اصفهان رفتيم و ايشان در تمام طول راه ناراحت بودند و گريه مي‌كردند. بار دوم هم وقتي بود كه خبر شهادت‏ آقاي مطهري را شنيدند كه مي‌توانم بگويم بسيار ناراحت‌تر از فوت پدرشان بودند.
بله. پدر براي رسيدگي به وضعيت درسي فرزندانشان شخصا به مدرسه مي‌رفتند و جوياي پيشرفت تحصيلي آنها و احتمالاً اشكالات كار مي‌شدند. همين توجه دقيق پدر سبب شده بود كه فرزندان خانواده، در زمينه‌هاي درسي نهايت تلاش خود را بكنند.
گاهي از مشقت‌ها و سختي‌هاي دوران طلبگي‌شان مي‌گفتند كه بعضي از مواقع از نظر مالي به قدري در مضيقه بودند كه پولي براي تهيه غذا نداشتند، بنابراين ميوه ساده‌اي مي‌خريدند و به جاي ناهار مي‌خوردند. ايشان از همان ابتدا دقت مي‌كردند حالا كه قرار است جاي ناهار چيزي بخورند، ميوه‌اي باشد كه خاصيت بيشتري داشته باشد.
يكي از جالب‌ترين ساعات وقتي بود كه پدر به رغم مشغله زياد به خانه‌ مي‌آمدند و بچه‌ها را دور خودشان جمع مي‌كردند. روزهاي جمعه، به خانواده اختصاص داشت. در اين روزها پدر، نكاتي آموزنده را در قالب داستان براي ما مي‌گفتند كه جزو لذت بخش‌ترين ساعات زندگي ما محسوب مي‌شد.‌
بله. ايشان بازيهاي مختلفي را با بچه‌ها مي‌كردند، از جمله بازي تنيس روي ميز كه وسايل مورد نياز، از جمله ميز مخصوص آن را خريده و در زيرزمين خانه قرار داده بودند و در روزهاي تعطيل با بچه‌ها مسابقه مي‌دادند. پدر به تفريح و ورزش، بسيار اهميت مي‌دادند و روزهايي را براي گردش، همراه خانواده به بيرون از شهر مي‌رفتند و به ورزش‌هايي چون كوه‌پيمايي، شنا و پياده‌روي مي‌پرداختند. ايشان شنا را هم خيلي خوب بلد بودند. يك بار كه به باغي در كرج رفتيم، به قدري خوب واليبال بازي كردند كه همه متعجب شدند. كسي تصور نمي‌كرد كه پدر با آن شأن علمي، اين قدر خوب واليبال بازي كنند. پدرم به پياده‌روي علاقه زيادي داشتند و وقتي در‌ هامبورگ دچار مشكل قلبي شدند، پزشك به ايشان توصيه كرد كه حتماً هر روز پياده‌روي كنند. وقتي از اصفهان به تهران آمديم و خانه‌اي خريديم، پدر در حياط خانه استخري درست كردند كه هم خودشان در آن شنا مي‌كردند و هم برادرهايم را تشويق به اين كار مي‌كردند. طرح ساخت خانه را هم خودشان دادند و با كمترين هزينه ساخته شد.
در آن زمان در مورد تحصيل دختران تفكر سنتي مذهبي خاصي بر خانواده‌هاي بعضي از روحانيون حاكم بود، پدرم شيوه جالبي را اختيار كرده بودند. ايشان همان امكانات تحصيلي و تفريحي را كه براي پسرهايشان تهيه كرده بودند، در اختيار دخترها هم مي‌گذاشتند. ايشان مرا به ادامه تحصيل و فراگيري علوم ديني و دانش امروزي تشويق مي‌كردند و اعتقاد داشتند در يك جامعه اسلامي، كسي موفق است كه در هر دو قضيه تحصيل كند.
‌پدر همان گونه كه در زمينه عبادت، رفتار اجتماعي و مسائل اخلاقي براي ما الگو بودند،‌در زمينه لباس پوشيدن و مرتب و تميز بودن هم الگو بودند. هنگامي كه به آلمان رفتيم، ده سال بيشتر نداشتم و تازه به سن تكليف رسيده بودم، در آن جامعه بي‌بندوبار، تقيد به حجاب و رعايت موازين اسلامي براي يك دختر نوجوان كه مورد آزار همسن و سالهايش بود، بسيار دشوار به نظر مي‌رسيد، اما پدر با آگاهي دادن به من و مقايسه بين مسيحيت و اسلام و آزادي دختران در جامعه اروپايي و بيان وظايف و مسئوليتهاي دختران در اسلام، باعث شدند كه در آن موقعيت دشوار، با اعتقاد به حفظ حجاب و رعايت دستورات شرعي، شيوه صحيح را بيابم و بدان پايبند بمانم، بعدها همين شيوه را هم در مورد فرزندانم به كار بردم. ايشان در هيچ مورد روش تحكم‌آميز نداشتند، بلكه با استدلال به سؤالات ما پاسخ مي‌دادند و راهنماييمان مي‌كردند، ‌اما انتخاب نهايي را پيوسته به عهده خود ما مي‌گذاشتند. همين شيوه سبب شدكه من در انتخاب حجاب و نهادينه شدن آن دچار مشكل نشوم.
‌مادر با آنكه سن كمي داشتند كه با پدر ازدواج كردند و از خانواده‌هاي سرشناس اصفهان بودند، از همان سالهاي اول، همراه و همگام پدر بودند و چه در دوران سخت طلبگي و به هنگام كسب مدارج علمي در حوزه و دانشگاه، چه در فعاليتهاي مبارزاتي در داخل و خارج كشور،‌ همواره همراه صبور و استوار پدر بودند و ايشان را حمايت مي‌كردند. پدر درمنزل خلق و خوي پيامبرانه‌اي داشتند و رفتارشان با همسر و فرزندان دركمال رأفت، رحمت و مهرباني بود.
‌يكي از دوستان تعريف مي‌كرد يك روز جمعه خدمت آقاي بهشتي رسيدم و گفتيم كه يكي از مقامات سياسي خارجي به تهران آمده و درخواست ملاقات كرده است. آقاي بهشتي قبول نكردند و گفتند اين ملاقات را نمي‌پذيرم. مگر اينكه امام به من تكليف كنند،‌ چون روز تعطيل من متعلق به خانواده است و در اين ساعات بايد به فرزندانم ديكته بگويم و به درسهايشان وهمين طور كارهاي خانه برسم.
‌موقعي كه كسي از ديگري بدگويي مي‌كرد، پدر جلوي حرفش را مي‌گرفتند، اما نه داد مي‌زدند، نه اخم مي‌كردند. فقط صورتشان از شدت ناراحتي قرمز مي‌شد. اين جور موقع‌ها ما وقتي چهره برافروخته ايشان را مي‌ديديم، حساب كار دستمان مي‌آمد.
‌بله، ولي مي‌گفتند كه فقط براي خريد خوراكي نيست و بايد از آن لوازم‌التحرير و دفترمان را هم بخريم و يا اگر قصد داريم براي كسي هديه بخريم، بهتر است مقداري از اين پول را پس‌انداز كنيم و به اين شكل، بودجه‌بندي را به ما ياد دادند. گاهي هم مثل روز مادر، پول توجيبي ما كفاف خريد هديه مناسب براي مادر را نمي‌داد. در اين موقع پولي را به ما قرض‌الحسنه مي‌دادند و بعد به‌تدريج پس مي‌گرفتند تا تعهد نسبت به پرداخت قرض را هم ياد بگيريم.
‌بله. روزهاي تولدمان را مخصوصاً فراموش نمي‌‌كردند. هميشه هم براي خريد هديه با خود ما مشورت مي‌كردند و مي‌پرسيدند كه چه چيزهايي را دوست داريم و به چه چيزهايي نياز داريم تا برايمان بخرند.گاهي هم خودمان را همراه مي‌بردند.
‌يكي از اخلاقهاي خوب پدرم اين بود كه پاسخ سؤالات ما را به دقت مي‌دادند. گاهي هم زمينه را طوري فراهم مي‌آوردند كه ما سؤال كنيم و به اين شكل برايمان كتاب مي‌خريدند تا بامطالعه آن‌ها پاسخهاي خود را بيابيم. اما هرگز اين روحيه را نداشتند. كه سليقه خودشان را به ما تحميل كنند. ايشان كتابهاي گوناگون با سليقه‌هاي متفاوت مي‌خريدند تا ما با افكار و سليقه‌هاي متفاوت آشنا شويم و هرگز نشد كه ما را از خواندن كتابي منع كنند.
‌ما با وجود پدرمان كه مورد خطاب سؤالات همه گروههاي سياسي از جمله مؤتلفه، نهضت آزادي و حتي منافقين بودند و به همه هم با دقت جواب مي‌دادند، ‌مشكلي در اين زمينه نداشتيم و ايشان بهترين منبع كسب آگاهي براي همه ما بودند. خارج كه بوديم هميشه ما را به جلسات عمومي كه با گروههاي سياسي ومذهبي داخل و خارج كشور داشتند مي‌بردند تا با ديدگاهها و سليقه‌هاي مختلف آشنا شويم و ديدمان باز شود، يادم هست هنوز بچه كوچكي بودم كه كلاس «مواضع حزب» تشكيل شد. پدر گفتند كه حتماً در كلاسهاي حزب شركت كن و در خانه ننشين. مي‌گفتند خانه‌نشيني فايده ندارد و منو مادرم را به اين كلاسها مي‌بردند.
‌يك روز مقاله‌اي در باره چين نوشتم كه در روزنامه جمهوري اسلامي چاپ شد. پدر وقتي فهميدند بسيار خوشحال شدند و مرا تشويق كردند كه به مطالعه و نوشتن مقاله وشركت در فعاليتهاي اجتماعي ادامه بدهم.
خواستگار زياد مي‌آمد كه برخي هم مؤمن و گاه متمكن بودند، ولي من همه را رد مي‌كردم. يك روز پدرم كه اهل استدلال بودند، بي‌آنكه ذره‌اي تحكم در لحنشان باشد به من گفتند حتماً در ميان اين خواستگارها، افراد خوبي هم پيدا مي‌شوند. نمي‌شود كه شما همه را رد كني. من گفتم كه مي‌خواهم درس بخوانم كه پدرم بسيار تشويقم كردند، اما نكته مهم‌تر اين بود كه مي‌خواستم با كسي زندگي كنم كه بشود دوكلمه حرف حساب با او زد و حتماً بايد آدم فرهنگي مي‌بود. پدر درموردگزينش همسر هم مثل همه موضوعات زندگي ما، از راه بحث وگفتگو و استدلال پيش مي‌رفتند و هيچ وقت تلاش براي پذيرش آراي خود نمي‌كردند.من به عنوان دختر خانواده، در همه موارد، از جمله، تحصيل، ازدواج و فعاليتهاي اجتماعي آزاد بودم. پدر همواره ما را راهنمايي مي‌كردند و براي پاسخ به سؤالاتمان وقت كافي مي‌گذاشتند.
‌پدرم هرروز نظافت و حمام مي‌كردند و لباسهايشان را مرتباً به خشكشويي مي‌دادند و معتقد بودند كه يك روحاني بايد در انظار عمومي در نهايت پاكيزگي و آراستگي ظاهر شود. هميشه عطر ياس مي‌زدند و خوشبو بودند. در خانه،‌كارهايشان راخودشان انجام مي‌دادند و كفش‌هايشان راهميشه واكس مي‌زدند. در خانه ما همه چيز سرجاي خودش بود و پدرم در اين امر،‌نقش تعيين‌كننده داشتند. مثلاً براي برادرهايم كه بايد براي مدرسه كاردستي درست مي‌كردند، در زيرزمين منزل اتاقي تدارك ديده شده بود كه اين كارها را انجام مي‌دادند يا برادر كوچكم كه علاقه به قرائت قرآن داشت و صدايش هم خوب بود.موقع تمرين به آن اتاق مي‌رفت و آزادانه به قرائت قرآن مي‌پرداخت. كتابخانه پدرم خيلي منظم بود. يادداشتهاي مطالعاتي‌ايشان به صورتي منظم در زونكنهاي جداگانه دسته بندي و نگهداري مي‌شدند و در كمترين زمان مي‌شد آنها را پيدا كرد.پدر در همه كارهايشان نظم داشتند.
پدر هميشه توصيه مي‌كردند كه شبها زود بخوابيم تا صبحها سرحال باشيم و هميشه تنظيم و تقسيم وقت را به ما ياد مي‌دادند. پدر، كارهاي خانه را نيز بين همه ما تقسيم كرده بودند، مثلاً خريد خانه اغلب به عهده برادر بزرگترم بود. گاهي هم پدر همراه مادر به خريد مي‌رفتند و بعضي از اوقات هم خودشان خريد مي‌كردند. كارهاي خانه به شكل گردشي انجام مي‌شد و مثلاً اگر يك شب من ظرفهاي غذا را مي‌شستم، شب بعد به عهده برادرم واگذار مي‌شد و درخانه ما آن حرفها نبود كه پسر نبايد ظرف بشويد. پدر اعتقاد داشتند با اينكه كارهاي خانه زياد است، نبايد كسي به نام خدمتكار بيايد و كارهايي را كه به عهده ماست انجام بدهد، بلكه هركسي بايد خودش كارش را بكند تا نيازي به خدمتكار نباشد. تعميراتي را هم كه لازم بود در خانه انجام شود، معمولاً خودشان انجام مي‌دادند. در خانه ما مقررات خاصي حاكم بود. معمولاً در ساعت 10، 5/10 همه براي خواب و استراحت مي‌رفتند و چراغهاي منزل ما خاموش مي‌شد و خود پدرم مطالعه مي‌كردند. بعداز انقلاب كه كارهايشان زياد شد، تا ساعت يك يا بيشتر بيدار بودند و صبح‌ها هم ساعت 5/6 از منزل بيرون مي‌رفتند.امور مالي خانه‌مان هم حساب و كتاب دقيقي داشت، پدر هر هفته براي مخارج منزل به مادر پول مي‌دادند، ولي هرگز به ايشان نمي‌گفتند ‌چه‌كار بكن و چه‌كار نكن و ابداً اهل سختگيري نبودند، در عين حال كه خانه ما جاي هيچ‌گونه اسرافي هم نبود، اما فشاري را هم احساس نمي‌كرديم.‌
بله. پدر صداي بسيار رسا و زيبايي داشتند و موقعي كه به سفر مي‌رفتيم، در طول مسير در حال رانندگي، با صداي بسيار خوشي برايمان اشعار حافظ يا مولانا را مي‌خواندند. به ادبيات علاقه زيادي داشتند و شعر هم مي‌گفتند كه البته اشعارشان پس از شهادت به دست ما رسيد.‌
‌حتي يك بار هم نشد كه پدر در امر عبادات به ما دستور بدهند مثلاً بگويند پاشو برو نمازت را بخوان، ولي رفتار خودشان طوري بود كه ما الگو مي‌گرفتيم. ايشان هميشه نماز اول وقت مي‌خواندند و وقتي نماز را دير مي‌خوانديم، با ظرافت تذكر مي‌دادند. هرگز با تندي به ما نگفتند چرا نخواندي و كاري نكردند كه ما عبادات را به شكل امري تحميلي بپذيريم.‌
‌يك بار رجوي با محافظان مسلح خود به خانه ما آمد و تا در را باز كنيم، بدون اجازه، با اسلحه داخل خانه ريختند. مادرم بسيار نگران شدند و به پدرم گفتند كه اينها اسلحه دارند و در اتاق پذيرايي منتظر او هستند. پدرم گفتند نگران نباشيد. بعد رفتند و با آنها صحبت كردند. احتمالاً آنها توقع كمك مالي داشتند و يا مي‌خواستند خود را براي تصدي بعضي از مسئوليت‌هاي نظام تحميل كنند. وقتي رفتند، پدرم سخت به فكر فرو رفتند و ما در چهره‌شان حالت تلخي را خوانديم. معلوم مي‌شد قصد زورگويي داشته‌اند و پدر افسوس مي‌خوردند كه چرا آنها متوجه حقايق نيستند. يك بار هم موقعي كه تقي‌شهرام را گرفته بودند و حكم اعدام براي او صادر شده بود، يكي از دبيرهاي سابق دوران دبيرستان من كه با ما ارتباط نزديكي داشت و قبل از انقلاب مخفي بود و پس از انقلاب پيدايش شد، به منزل ما تلفن زد و ما تعجب كرديم كه چطور بعد از اين همه سال، ياد ما كرده است. او بعد از احوالپرسي، از من خواهش كرد از پدرم بخواهم كه حكم اعدام تقي شهرام را متوقف كند و پرونده او را به دادگاه تجديد نظر بفرستد. من گفتم اگر حكم، مراحل قانوني خود را طي كرده باشد، بعيد مي‌دانم پدرم اين خواسته را بپذيرند، مخصوصاً اگر جرم او براي خودشان هم ثابت شده باشد. در هر حال ساعت 5/12 شب بود كه پدر آمدند و من مسأله را به ايشان گفتم. ناگهان چهره‌شان به شدت برافروخته شد و گفتند، «اين خانم كجا بودند وقتي كه همرزم آنها، امثال شريف واقفي‌ها را كشتند و جسدشان را سوزاندند؟ آن روزها تقي‌شهرام نمي‌دانست عاقبت كارش همين است؟ براي پرونده او حكم قطعي صادر شده و به هيچ‌وجه هم تغيير نخواهد كرد.» يكي از كارهاي مخالفين و دشمنان پدرم هم اين بود كه دائماً به خانه ما تلفن مي‌زدند و مي‌گفتند در منزل شما بمب گذاشته‌ايم و جنگ رواني به راه مي‌انداختند. در نزديكي منزل ما پلي بود كه يك بار زير آن بمب گذاشته بودند، ولي وقتي ماشين پدرم عبور كرد، بمب منفجر شد و ايشان آسيبي نديدند. البته تهديدات و مسائل زياد بودند، اما پدرم همه چيز را به خانواده نمي‌گفتند و فقط در حدي كه لازم مي‌دانستند ما را در جريان امور قرار مي‌دادند.‌
‌پدر به زن به عنوان فردي كه فقط بايد به امور خانه رسيدگي كند، نگاه نمي‌كردند، بلكه براي او به عنوان يك زن مسلمان شخصيت مستقلي قائل بودند. اروپا هم كه بوديم، پدر سعي مي‌كردند زن مسلمان باحجابي كامل به جامعه اروپايي به عنوان زني زنده، فعال و پرتلاش معرفي شود، چون بر اثر تبليغات، در آنجا به اسلام و مسأله زنان مسلمان، نگاه مثبتي نداشتند. هر جلسه‌اي هم كه تشكيل مي‌شد و هرجا كه مي‌رفتند، اعضاي خانواده را همراه مي‌بردند تا ثابت كنند كه خانواده و به‌ويژه زنان در اسلام چقدر اهميت دارند. موقعي هم كه به ايران برگشتيم، اين شيوه همچنان ادامه داشت و در نتيجه نگاه قشر تحصيلكرده به روحانيت و نقش و حضور زنان در عرصه‌هاي اجتماعي تغيير كرد.‌
‌يك بار هنگامي كه در نجف به ديدن حضرت امام رفتند. خوشحالي آن روز پدر به قدري مشخص بود كه هنوز پس از گذشت بيش از 35 سال حالت چهره‌شان را از ياد نمي‌برم. يك بار هم هنگام پيروزي انقلاب كه از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدند.‌
‌پدر به دليل شخصيت برجسته و درايت و تدبيرشان پيوسته آماج تير تهمت‌ها، حسادت‌ها و افتراها بودند، ولي از 14 اسفند 59 تا تيرماه 60 موج ترور شخصيت ايشان بسيار بالا گرفت، اما پدر هرگز به اين تهمت‌ها پاسخ نمي‌دادند و وقتي از ايشان مي‌خواستيم حداقل گاهي پاسخ بدهند كه رفع شبهه شود، مي‌گفتند، «اين حرفها همه ريشه در حسادت دارد. حيف نيست عمر گرانبهاي خود را صرف پاسخ دادن به اين حرفها بكنم؟ هنوز كارهاي زيادي هست كه بايد براي اين مردم انجام داد و عمر آدمي كفاف نمي‌دهد كه در راههاي بيهوده صرف شود.»
‌من ايشان را استاد و مربي خود مي‌دانستم و در لحظه لحظه زندگي، سعي مي‌كردم از نظرات و راهنمايي‌هاي ايشان نهايت استفاده را ببرم. پدر و مادرم، بزرگ‌ترين نعمات زندگيم بودند. آنها هردو بسيار دلسوز، پرتلاش، فهيم و با تقوا بودند. اميدوارم بتوانم دين خود را به آنها ادا كنم.‌
‌ما هر لحظه منتظر شهادت پدر بوديم. صبح روز فاجعه، پدر، لباس جديدي را كه مادرم برايشان سفارش داده بودند پوشيدند و غسل شهادت هم كردند. پدر هميشه ما را آماده خبر شنيدن شهادتشان نگه مي‌داشتند و مي‌گفتند نتيجه مقاومت در مقابل ابرقدرتها و ايادي داخلي آنها جز شهادت نيست. آن روز صبح، چهره پدر از هميشه نوراني‌تر بود. ما مي‌دانستيم كه پس از نماز مغرب، در دفتر حزب جلسه بسيار مهمي برگزار مي‌شود و وقتي هم كه آنجا منفجر شد، صداي انفجار را به وضوح شنيديم.‌
‌پدر خودشان كمكم كردند. دو روز بعد از شهادت ايشان به پشت بام منزل رفتم تا بخوابم. نحوه شهادت پدر و رنجهايي كه برايشان گذشته بود، ذهنم را به شدت مشغول كرده بود و مي‌خواستم بدانم وضعيت ايشان در عالم آخرت چگونه است. خوابم برد و خوابي ديدم كه اينك به يادم نمانده است، ولي وقتي چشم باز كردم و به آسمان تاريك خيره شدم، چهره نوراني پدرم را ديدم كه تقريباً نيمي از آسمان را پوشانده بود و به من لبخند مي‌زد. اين تصوير زنده كه از نقاط ريز نقره‌اي سفيد تشكيل شده بود، پس از لحظاتي از جلوي چشمم محو شد. من از شدت هيجان، خوابم نبرد، اما حلاوت و شيريني آن لحظه ملكوتي، لحظه‌اي از يادم نرفته است.‌ پدر در روزهاي آخر عمر، اين غزل را تكرار مي‌كردند كه:‌
درد عشقي كشيده‌ام كه مپرس‌
زهر هجري چشيده‌ام كه مپرس‌
همچو حافظ، غريب در ره عشق‌
به مقامي رسيده‌ام كه مپرس‌‏
منبع:روزنامه اطلاعات